حسرت عشق




نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعيت من در ياهو



آمار وب



طراح قالب:



لوگو دوستان



موزيک و ساير امکانات





تو غلط کردي به من گفتي هلو

 


بعد از افطاري ، همين يکشنبه شب

رفته بودم منزل مشتي رجب

در حدود هشت يا نه هفته بود

همسرش از دار دنيا رفته بود

تسليت گفتم که غمخواري کنم

اين مصيبت ديده را ياري کنم

رفت و ظرفي ميوه آورد آن عزيز

با ادب بگذاشت آن را روي ميز

در همين هنگام آمد خا له اش

خاله ي هشتاد يا صد ساله اش

او زبان بر حرف و بر صحبت گشود

من حواسم پيش ظرف ميوه بود

در ميان حرف او گفتم چنين

آفرين ، به به ، هلو يعني همين

ناگهان آن پيرزن از جا پريد

از ته دل جيغ ناجوري کشيد

داد زد الاف بودن تا به کي

هي به فکر داف بودن تا به کي

يک کم آدم باش اين هيزي بس است

داستان گربه و ديزي بس است

مردکِ کم جنبه ي بي چشم و رو

تو غلط کردي به من گفتي هلو



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط حسرت عشق در 18:15 | |



کپي برداري بدون ذکر منبع غير مجاز مي باشد

طراح قالب : ميهن تم